جمعه صبح که از خواب بیدار شدم جنگ دو نیروی خیر و شر در دلم به راه افتاد
خیر میگفت:امروز باید بری نماز جمعه مخصوصا که بعدشم راه پیمایی حمایت از مردم غزه است.
شر میگفت: دلت خوشه زن .با بچه کوچیک .حوصله اش سر میره جنجال به پا میکنه ها.ممکنه وسط نمازبخواد بره دستشویی اونوقت چیکار میکنی؟
خیر میگفت:اینا بهونه اس .خیلی ها با بچه های کوچیکتر میرن راهپیمایی و نماز جمعه و مسجد. تازه محمدجواد که تا حالا کلی از این کارا کرده که توی مهمونی و...خسته بشه و بخواد برگرده و گریه کنه ،چیزی رو ازدست نمیدی فوقش برمیگردی .دستشویی هم بالاخره همه جا پیدا میشه.
شر میگفت:میدونی که همسر امروز نمیتونه بیاد .اونو چیکار میکنی؟
یکدفعه به خودم اومدم .به خودم گفتم این بحثا رو بذار کنار امروز هرچی بشه من ومحمدجواد میریم راهپیمایی .
زود جمع و جور کردم دوتا جانماز و سجاده برداشتم و گذاشتم توی بقچه نماز به همراه چادر نماز مشغول آماده شدن بودم که همسر گفت من میتونم برسونمتون و زود برگردم .هرچی اصرار کردم که خودم میرم مزاحم کار شما نمیشم .همسر قبول نکرد .خلاصه قرارشد مارو ببره و خودش برگرده و اگه کارش تموم شد بعد از نماز بیاد دنبالمون وگرنه که خودمون برگردیم.
توی راه برای محمدجواد ذرت بوداده ودوغ خریدیم .نزدیکای مصلا که رسیدیم پلیس خیابون رو بسته بود خداحافظی کردیم و من و محمدجواد به راه افتادیم محمدجواد که شلوغی خیابونو دید گفت "کجا میریم مامان من نمیام "گفتم "میخوایم بریم یه جا دوغ بخوریم"خوشحال شد و تند تند راه افتاد.
به مصلا که رسیدیم یه خانوم که مسئول گشتن کیف خانمها بود گفت اگه میترسید پسرتون خستا بشه میتونید برید شبستان آخر که خلوت تره .اما با اینحال ما تا جایی که میتونستیم رفتیم جلو و یه جای دونفره پیدا کردیم بقچه نماز رو زیر پای محمد جواد پهن کردم و خوراکیها رو بهش دادم اما ازش قول گرفتم که تا نماز تموم نشده دوغش رو نخوره .خطبه اول شروع شد در مورد مشخصات شیعیان و اون حدیث معروف که شخصی همسرش رو فرستاد پیش حضرت فاطمه (س) تا بپرسد که آیا از شیعیان به حساب میاد یا نه.
محمدجواد هم گاهی ازم سئوال میکرد که دوغم رو بخورم یا نه .من هم راستش از ترس اینکه وسط نماز مجبور بشیم بریم دستشویی هی میگفتم "حالا یک کم صبر کن" در نتیجه این مذاکرات دوغی کلی از حرفهای آقا رو متوجه نشدم .
موقع نماز که شد همش میترسیدم حواسم به محمدجواد پرت بشه و رکوع و قنوت نماز جمعه رو اشتباه کنم. و نمازم باطل بشه .چشمتون روز بدو نبینه همین که مشغول خوندن رکعت اول بودیم و پیشنماز سوره جمعه رو میخوند محمدجواد در دوغشو پیچوند دلم هوری ریخت گفتم الان دوغه میریزه روی زمین اما خودم و جمع و جور کردم به معنای سوره توجه کردم با خودم گفتم این شیطون هم انگار امروز دست بردار نیست یاد حرفهای چند روز پیش یک روحانی توی تلویزیون افتادم که میگفت هر عملی شیطان مخصوص بخودش را دارد موق شروع کردن اعمالتان اعوذ بالله بگویید نه زبانا که قلبا از ارواح خبیث و شیاطین به خدا پناه ببرید .دیگر صدایی نمیآمد کسی را هم نمیدیدم خدا را صدا میزدم با تمام وجودم و برای تمام مظلومان عالم دعا کردم وبرای ظهور مولایمان و برای عاقبت به خیر شدن تمام مسلمین وخانواده خودم و برای همسر نماز را که سلام دادیم احساس سبکی میکردم دوغ محمدجوادهم نریخته بود در دوغ را باز کردم و دادم دست محمدجواد تا بخورد .خیلی خوشحال شد بعد از توی کیفم یک جانماز صورتی درآوردم و پرسیدم "عزیز مامان. میخوای نماز بخونی؟" محمدجواد تا جانماز صورتی مهر تسبیح رو دید گفت "منم بخونم؟" گفتم " بعله گلم .ولی حرف نزنی وسط نمازها نمازت با طل میشه"و نماز عصر رو با هم به پیشنماز اقتدا کردیم .دیکر خبری از شیطان نبود بعد از نماز خانمی به محمدجواد شکلات داد بعضی از خانمها دست روی سرش میکشیدند و تشویقش میکردند بعد هم راهپیمایی و...
شب که شد خدا رو شکر کردم که تصمیم درستی گرفتم .خیلی وقت بود نماز جمعه نرفته بودم .
خدایا دست شیطان را از ما کوتاه کن.آمین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقت نکردم ویرایش کنم این پستو ممکنه غلط داشته باشه .
الان همسر و محمدجواد خفه ام میکنند که اینقدر مشغول نوشتنم
کلمات کلیدی: